مدتهاست! مدتهای خیلی زیاد که ساعت ۳ شب هوس نوشتن به سرم نزده. این آهنگ ۷ باره که پلی شده. گیر کردم. نمیتونم کاری بکنم. نمیتونم تصمیم بگیرم بخوابم. نمیتونم فکر کنم.
********************
چشمانش را بسته اند. با چشم بند سیاهی که زمانی دور بازوانش میبست٬ نشان قدرتش. باد سردی آرام تنش را نوازش میکند. تن نیمه عریانش. توان مقاومت ندارد.. همه چیز را سالها پیش باخت و حالا فقط به تماشا نشسته است. حالا لذت میبرد از بوسه هایی که موسیقی بر بازوانش میزند. حالا هیچ برای از دست دادن ندارد و وقتی بند سینه بندش آرام روی شانه اش سر میخورد لبخند میزند... صدای نفسهایی که از دور میشنود درست کنار گوشش. خنجرهایی که آرام روی تنش نقاشی میکشند. کسی در میزند! آهای.. فقط ۵ روز دیگر.. فقط ۵ روز دیگر زندگی کن.. حالا فریاد میزند و هیچ کس نمیشنود. هیچ کس آن سوی دیوار نیست. هیچ کس او را ندیده است. سایهها. آخ سایهها. دیوارها٬ وای دیوارها.. تمامی کلمات روی دیوارها جلوی چشمان بسته اش رژه میروند. موسیقی حالا درون اوست٬ رهایی سخت است. عشق بازی میکند. امشب خودش را در اختیار ریتم آرام و وحشی اش سپرده. بی توجه به اشکها.. و این تاوان گناه حواست٬ همان اولین سرکشیاش. گناه دلبریاش برای سیب و سیبی که افتاد٬ برای او.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر