بعد از مدت‌ها! مدت‌های خیلی زیاد٬استیو رو روشن کردم و دارم «من آن ماهم» گوش میدم. به لطف محمد که امشب چند ثانیه‌ای از «دل زنده‌ها» رو توی ماشین گذاشت. و خیلی زود عوضش کرد و گفت این حالتو بد میکنه. برام جالب بود که میدونست اینو. من خودم حتی نمیدونستم که دارمش توی گوشیم.... و خب اومدم خونه و قُلِ دیگه‌ی دل زنده ها رو گوش میدم. حالا دلم هوای نوشتن داره و فکر کردن.
محمد هر از گاهی به شوخی یا جدی٬ازم میپرسه « فکرشو میکردی شهرزاد؟» و من از دیشب دارم فکر میکنم که «فکرشو نمیکردم» از دیشب دارم مرور میکنم زندگی رو بعد از ۱۹ سالگی. دارم به همه ی بالاها و پایین‌ها فکر میکنم.
شارژ لپتاپم هم باهام شوخی داره انگار. الان چشمم بهش افتاد و عدد ۸۸ رو دیدم. «من آن ماهم» آهنگ خرداد هشتاد و هشته. ساعت‌ها- به همراه دل زنده ها- گوش میدادمش و با فیلما و عکسا و امیدها و ناامیدی‌های اون سال اشک میریختم.
امروز ۲۲ آذر بود. « فکرش رو نمیکردم محمد!» دختر ۱۹ ساله‌ای که دست غرورشو گرفته بود و میرفت تا استیصالشو به پایان برسونه. توی اون «دهکده‌ی» لعنتی. فکرش رو نمیکرد که ۸ سال بعد اینجوری «اوج» بگیره و پرواز کنه.
اتفاق‌ها یکی بعد از اون یکی از تو ذهنم رد میشه و توانم رو برای نوشتن میگیره.
ــ من آن ماهم که اندر لامکانم ــ هیچ وقت حتی درست به ترانه‌ی این آهنگ گوش ندادم٬ یا شعرشو نخوندم٬ همیشه فقط میدونستم٬ من آن ماهم که اندر لامکانم.. بی ربط یا با ربط٬ همیشه بهم حس تعلق خاطر نداشتن میداده... همه‌ی این سالهایی که نوشتم٬ همه‌ی پستهایی که پست شد یا ثبت موقت موند.. همه‌ی این روزایی که از سرگذروندم.. همه‌ی وقتایی که پرغرور و از بالا به اطرافیانم نگاه کردم٬ یا سرشار از محبت شدم.. فکرش رو نمیکردم. اون لحظه‌هایی که هیچ احساسی تو وجودم نبود و بی‌رحمانه منطقی بودم و پستای سهمگین نوشتم و دنیای قوطی کبریت‌های بی ارزش رو از بالا دیدم٬ فکر نمیکردم آن ماهی بشم که اندر آغوش تو -درست مثل همون عکسی که غرورم آروم گرفته و من وسط آسمون و زمین معلقم- احساس سبکی کنم. احساس بی وزنی.
روزگارِ خنده‌دار! حالا چشمم به عکس این گوشه افتاده - همین عکس پروفایل بلاگرم. دخترک مغموم مشکی پوشی که به شمع تولد داره نگاه میکنه و همه چیز براش پوچ و بی معنیه. که « حتی فکرشم نمیکنه» سال بعدش. بعد از یه شب فوق‌العاده٬ بیفته رو تختشو آهنگای قدیمی گوش بده٬ فکر کنه..
چند دقیقه‌ای هست که رفتم سراغ دل زنده‌ها٬ دیگه خیلی برای نوشتن فرصتی ندارم....
به سمبوسه بنگال قسم..
به کوچه‌ی ترسناک ته جاغرق..
به چایی‌های بدون قلیون..
به فرفره‌های رنگارنگ..
به همه‌ی پل‌های این شهر..
حتی خیال این عاشقی٬ بر من حرام بود.
منم فکرشو نمیکردم!
پاسخحذفمنی که از سال هشتاد و شیش دارم وبلاگت رو میخونم فکرشو میکردی یه پستت رو هر روز هی بخونم ولی نتونم کامنت بزنم؟
پاسخحذففکرشو میکردی این کامنتدونیت یه روزی نتونه همه ی حرفای منو از اون همه حس خوبی رو که هروقت با خوندن این پست پیدا میکنم بهت بگه ؟؟
:) همون شبى كه اين پست رو نوشتم هم بهت گفتم، بودنت تو وبلاگم از همون اول و توجهت بهش برام فوق العاده دوست داشتنيه.. اينكه به عنوان يه دوست ميخونديش.. تو رو برام خاص تر ميكنه
حذفچه خوشکل به وبلاگت ثابت شد من ربات نیستم :D بلاگفاتون این سوسل بازیا رو نداشت :D
پاسخحذفاون بلاگفا از اين سوسول بازيا نداشت كه كامنت اسپم همش داشت:پى آخرشم كه زد تركوند همه ى اون سالا رو:(
حذفمن هنوز فک میکنم خیلی اتفاقای خوب قراره بیوفته که فکرش رو همین الان هم نمیتونیم بکنیم ! روبرو آماده باش :*
پاسخحذف