۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

Lets hug our fears away!

مامان بارها این داستان را تعریف میکند و از آن سیر نمیشود٬ مرا با هزار دعا و سلام و صلوات نگه داشته اند٬ مامان ماه سوم باردار‌ی‌اش سرخجه میگیرد و آن زمان‌ها هم لابد راهی نبوده که از سلامت بچه کاملا مطمئن شوند و به این فکر میکنند که نگهم ندارند اما توکل به خدای خودشان میکنند. میمانم ولی مامان  تا ماه نهم را در استرس و کابوس‌های وحشتناک میگذراند. روز اولی که به دنیا می‌آیم ـ اینجا قسمت مورد علاقه‌اش است ـ وقتی روی تخت کنار مامان میگذارندم٬ گریه میکنم٬ مامان که دستش را دورم می‌اندازد و در آغوشم میگیرد دیگر گریه نمیکنم٬ مامان میگوید :«خسته که میشدم٬ دستم را بر میداشتم و تو دوباره گریه میکردی و به محض اینکه باز به خودم میچسباندمت آرام میشدی» و انگار این چرخه مدت زیادی ادامه داشته.

راستش٬ من داستان شنل قرمزی و شنگول و منگول را٬ از کتاب‌ها نخواندم و معلم‌های مهدکودک برایم تعریف نکردند. مامان میگفت! مامان خیلی قبل از به دنیا آمدن من٬ زمان شاه ملعون(!) مربی مهدکودک بوده٬ میرفتم توی بغل مامان دراز میکشیدم٬ حتی وقتی بچه دبستانی شده بودم٬ داستان‌های تکراری را٬ فقط به خاطر طوری که مامان تعریف میکرد و من محوش میشدم٬ خواهش میکردم که برایم بگوید. دوباره و دوباره و دوباره..

کلاس چهارم دبستان بودم٬ مشاور مدرسه آمده بود سر کلاس و میگفت اگر مشکلی دارید با من در میان بگذارید٬ من هم که احساس میکردم دوست دارم حتما مشاوره بشوم٬ بعد از کلاس٬ به اتاقش رفتم و گفتم٬ مامانِ من٬ مرا کم بغل میکند. شب‌ها کم کنارم میخوابد یا کم اجازه میدهد توی تختشان بخوابم. مشاور هاج و واج نگاهم کرد و گفت سن و سالم برای اینکه بغل مامان بخوابم زیاد است! 

خلاصه‌تر اگر بگویم٬ آخر خلاصه نمیشود که.. همه‌ی خاطرات کودکی‌ام در آغوش آدم‌ها بودم!حتی بابا که فیلم میدید من بغلش میخوابیدم. از چیزی میترسیدم بغل مامان و بابا بودم.. 

مامان٬ یک دایی مهربان داشت٬ که ۲ سال پیش فوت کرد.. به من میگفت «تموز» «چاخان» «آتیش‌پاره» انقدر که هر بار میدیدمش خودم را کنارش جا میدادم و دوستش داشتم.. من همه‌ی آدم بزرگ‌ها را دوست داشتم.. آنها هم فقط عشق به من دادند و بغل . مادرجون‌ها٬ دایی‌های مامان و بابا شوهر عمه مامان٬ خلاصه من در امنیتِ آغوش آدم‌های دوست‌داشتنی و قابل اعتماد بزرگ شدم.

۲۶ ساله ام٬ نمیدانم مشاور مدرسه ام با خودش چه فکر خواهد کرد٬ اما هنوز «بغلی» هستم! بغل که میشوم٬ انگار پارچ پارچ آرامش توی وجودم میریزند. سلام احوال‌پرسی ام با آنهایی که دوستشان دارم٬ بغل کردن است. شاگرد‌هایم را که بعد از چند ترم توی موسسه میبینم٬ بغل میکنم. صفای فیلم دیدن با مامان به این است که کنارش دراز بکشم. هنوز بیدار که میشوم مامان را صدا میزنم تا روی تختم بشیند و کمی بغلم کند. وقتی استرس دارم٬ ناراحتم٬ خوشحالم٬ هر چه که هستم٬ دلم بغل میخواهد. 

شاید هنوز هم میترسم؟! شاید فهمیده بودم که ممکن است مرا به دنیا نیاورند؟ شاید محکم بند ناف مامان را چنگ زده بودم و گفته بودم تنهایم نگذارید! و حالا برایم راه حل همه چیز شده است٬ به معجزه‌اش ایمان آورده‌ام. شاید حتی دلیل اینکه آدم‌ها میگویند٬ کنارم آرامش دارند٬ از آرامش و امنیتی‌ست که خودم تمام این سال‌ها گرفته‌ام و اعتمادی‌ست که به واسطه‌ی همین بغل‌ها به دنیا دارم. شاید برای همین٬ آغوش من هم به روی درد‌های اطرافیانم همیشه باز است!

۴ نظر: