بیا لطفا. بیا برویم و با هم پرواز کنیم. باور کن هیچ چیزی اینجا برای ما نمانده. برای من که کودکم را از دست دادهام. وبرای تو که باورهایت را.
میدانی که نمیشود گذشته را رها کرد. نمیشود انگار کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده است. نمیشود چیزی را از نو ساخت. نمیتوانم دخترکم را از زیر خاک بیرون آورم. نمیتوانی دل ببندی به دل. اما لطفا بیا برویم.. بیا این ویرانهها را ترک کنیم.
اینجا نشستهای که چه؟ بیا بدویم. بیا برویم. بیا دست در دست هم فرار کنیم. فرار کنیم و فرار کنیم و فرار کنیم. بیا با هیچ چیز این زندگی مقابله نکنیم. نجنگیم. بیا چیزی را درست نکنیم. فقط برویم. از این شهر به آن شهر. همه چیز را مدام تغییر دهیم. جز دستهایمان. دستهایمان را رها نکنیم.
میدانم. میدانم. عشقی نخواهیم داشت. اما اگر بازنگردیم به نقطهای که امروز هستیم. اگر بلند شویم اصلا مگر اهمیتی دارد؟ مگر وقتی در چشمان هم خیره میشویم به چیزهایی که از سرگذراندیم میاندیشیم؟ خودت هم خوب میدانی. به هیچ چیزی نمیتوانیم فکر کنیم. مطلقا هیچ. زمان میایستد و فقط نگاه میماند. فقط لبخند :)
دست مرا بگیر. فقط دست مرا. بگذار دست تو را بگیرم. فقط دست تو را. میدانی٬ ما میتوانیم ببوییم. گوش فرا دهیم. لمس کنیم. همهی این حسها داریم. اما مدام فکر میکنیم. به حسهایی که داشتهایم فکر میکنیم. بیا دست از فکر کردن برداریم. بگذار چشمهایمان ما را هدایت کنند. بیا این ریسمان را بگیریم و دنباش برویم. روی کوهها نفس بکشیم. از تاریکی و سکوت ته غار لذت ببریم. بگذاریم طراوت جنگل به ما تازگی دهد. رها کن. لطفا اینجا را رها کن.
فکرش را بکن. یعنی حتی از فکرش هم خندهام میگیرد. من قلم بردارم و بخواهم بنویسم و تو نشسته باشی رو به رویم. آخ که چقدر به ناتوانیام برای نوشتن بخندیم.
قول میدهم برایت باورهای جدیدی نسازم. قول میدهم بارت را به دوش نکشم و باری بر دوشت نگذارم. قول میدهم همسفر خوبی باشم. صفها را٬ شلوغیها را٬ ترافیک را٬ دود را٬ همه چیز را با خیره شدن به تو خواهم گذراند. از هر فرصتی برای آرام بودن استفاده میکنم. تو فقط بلند شو.
--------
پینوشت: مرسی از جناب «من همانم که هستم» كه توییت کرد و شد الهام بخش این پست.
من نوع رابطه این من و تو رو نمیدونم! ولی میدونم فرار راه هیچی نیست! من در زمان خودم به اندازه کافی فرار کردم هر بار هم پتک شده و با حالت بدتری خورده تو سرم! همون قضیه شل دادن و سفت خوردنه! باید ساخت باید جنگید چه تنها چه با هم! چه فکری چه فیزیکی!
پاسخحذفدر حالت کلی فرار همیشه جواب نیست ، مثل خواب ! همه چیز انقدر ایده آل نیست، بعضی وقتا محاصره میشی و نمیشه فرار کرد دیگه ، اما بعضی وقتها توی یه مقاطعی جواب میده واقعا ، رد میشی از یه چیزایی بدون جنگ و با ارامش تمام ؛ مهم همینه که بدونی از چی باید رد شی و چی رو باید وایسی و درستش کنی
پاسخحذف"همه ی راههایت را هم امروز بسازی ، خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد"
با این همه باید "ادامه داد .. به لبخند ... به حضور .. به نگاه ... "
و اینکه مرسی شهرزاد خان بخاطر پست خوبت و اینکه به توییت های من سر میزنی D:
سی و شش روز دیگه این پستت میشه دوساله
پاسخحذفو یکماه دیگه میشه دو سال.دوسال از حال ِ بد به حال خوب
پستت رو اومدم شیش بار خوندم. حس خیلی خوب عجیبی داشت یاد اون ماگم افتادم . اونی که دختره دستش رو دراز کرده میگه بیا فرار کنیم. یاد آهنگ رضا یزدانی.
امان از این دود و ترافیک و شلوغی ؛ کاش حواسم پرت نشه ، اما توادامه بده ، به لبخند ، به نگاه