۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

Trust Me. Trust My Eyes. Trust the Moment.


بیا لطفا. بیا برویم و با هم پرواز کنیم. باور کن هیچ چیزی اینجا برای ما نمانده. برای من که کودکم را از دست دادهام. وبرای تو که باورهایت را. 
میدانی که نمیشود گذشته را رها کرد. نمیشود انگار کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده است. نمیشود چیزی را از نو ساخت. نمیتوانم دخترکم را از زیر خاک بیرون آورم. نمیتوانی دل ببندی به دل. اما لطفا بیا برویم.. بیا این ویرانهها را ترک کنیم. 
اینجا نشستهای که چه؟ بیا بدویم. بیا برویم. بیا دست در دست هم فرار کنیم. فرار کنیم و فرار کنیم و فرار کنیم. بیا با هیچ چیز این زندگی مقابله نکنیم. نجنگیم. بیا چیزی را درست نکنیم. فقط برویم. از این شهر به آن شهر. همه چیز را مدام تغییر دهیم. جز دستهایمان. دستهایمان را رها نکنیم. 
میدانم. میدانم. عشقی نخواهیم داشت. اما اگر بازنگردیم به نقطهای که امروز هستیم. اگر بلند شویم اصلا مگر اهمیتی دارد؟ مگر وقتی در چشمان هم خیره میشویم به چیزهایی که از سرگذراندیم میاندیشیم؟ خودت هم خوب میدانی. به هیچ چیزی نمیتوانیم فکر کنیم. مطلقا هیچ. زمان میایستد و فقط نگاه میماند. فقط لبخند :) 
دست مرا بگیر. فقط دست مرا. بگذار دست تو را بگیرم. فقط دست تو را.  میدانی٬ ما میتوانیم ببوییم. گوش فرا دهیم. لمس کنیم. همهی این حسها داریم. اما مدام فکر میکنیم. به حسهایی که داشتهایم فکر میکنیم. بیا دست از فکر کردن برداریم. بگذار چشمهایمان ما را هدایت کنند. بیا این ریسمان را بگیریم و دنباش برویم. روی کوهها نفس بکشیم. از تاریکی و سکوت ته غار لذت ببریم. بگذاریم طراوت جنگل به ما تازگی دهد. رها کن. لطفا اینجا را رها کن. 

فکرش را بکن. یعنی حتی از فکرش هم خندهام میگیرد. من قلم بردارم و بخواهم بنویسم و تو نشسته باشی رو به رویم. آخ که چقدر به ناتوانیام برای نوشتن بخندیم. 
قول میدهم برایت باورهای جدیدی نسازم. قول میدهم بارت را به دوش نکشم و باری بر دوشت نگذارم. قول میدهم همسفر خوبی باشم. صفها را٬ شلوغیها را٬ ترافیک را٬ دود را٬ همه چیز را با خیره شدن به تو خواهم گذراند. از هر فرصتی برای آرام بودن استفاده میکنم. تو فقط بلند شو. 

--------
پینوشت:  مرسی از جناب «من همانم که هستم» كه توییت کرد و شد الهام بخش این پست.


۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

Lets hug our fears away!

مامان بارها این داستان را تعریف میکند و از آن سیر نمیشود٬ مرا با هزار دعا و سلام و صلوات نگه داشته اند٬ مامان ماه سوم باردار‌ی‌اش سرخجه میگیرد و آن زمان‌ها هم لابد راهی نبوده که از سلامت بچه کاملا مطمئن شوند و به این فکر میکنند که نگهم ندارند اما توکل به خدای خودشان میکنند. میمانم ولی مامان  تا ماه نهم را در استرس و کابوس‌های وحشتناک میگذراند. روز اولی که به دنیا می‌آیم ـ اینجا قسمت مورد علاقه‌اش است ـ وقتی روی تخت کنار مامان میگذارندم٬ گریه میکنم٬ مامان که دستش را دورم می‌اندازد و در آغوشم میگیرد دیگر گریه نمیکنم٬ مامان میگوید :«خسته که میشدم٬ دستم را بر میداشتم و تو دوباره گریه میکردی و به محض اینکه باز به خودم میچسباندمت آرام میشدی» و انگار این چرخه مدت زیادی ادامه داشته.

راستش٬ من داستان شنل قرمزی و شنگول و منگول را٬ از کتاب‌ها نخواندم و معلم‌های مهدکودک برایم تعریف نکردند. مامان میگفت! مامان خیلی قبل از به دنیا آمدن من٬ زمان شاه ملعون(!) مربی مهدکودک بوده٬ میرفتم توی بغل مامان دراز میکشیدم٬ حتی وقتی بچه دبستانی شده بودم٬ داستان‌های تکراری را٬ فقط به خاطر طوری که مامان تعریف میکرد و من محوش میشدم٬ خواهش میکردم که برایم بگوید. دوباره و دوباره و دوباره..

کلاس چهارم دبستان بودم٬ مشاور مدرسه آمده بود سر کلاس و میگفت اگر مشکلی دارید با من در میان بگذارید٬ من هم که احساس میکردم دوست دارم حتما مشاوره بشوم٬ بعد از کلاس٬ به اتاقش رفتم و گفتم٬ مامانِ من٬ مرا کم بغل میکند. شب‌ها کم کنارم میخوابد یا کم اجازه میدهد توی تختشان بخوابم. مشاور هاج و واج نگاهم کرد و گفت سن و سالم برای اینکه بغل مامان بخوابم زیاد است! 

خلاصه‌تر اگر بگویم٬ آخر خلاصه نمیشود که.. همه‌ی خاطرات کودکی‌ام در آغوش آدم‌ها بودم!حتی بابا که فیلم میدید من بغلش میخوابیدم. از چیزی میترسیدم بغل مامان و بابا بودم.. 

مامان٬ یک دایی مهربان داشت٬ که ۲ سال پیش فوت کرد.. به من میگفت «تموز» «چاخان» «آتیش‌پاره» انقدر که هر بار میدیدمش خودم را کنارش جا میدادم و دوستش داشتم.. من همه‌ی آدم بزرگ‌ها را دوست داشتم.. آنها هم فقط عشق به من دادند و بغل . مادرجون‌ها٬ دایی‌های مامان و بابا شوهر عمه مامان٬ خلاصه من در امنیتِ آغوش آدم‌های دوست‌داشتنی و قابل اعتماد بزرگ شدم.

۲۶ ساله ام٬ نمیدانم مشاور مدرسه ام با خودش چه فکر خواهد کرد٬ اما هنوز «بغلی» هستم! بغل که میشوم٬ انگار پارچ پارچ آرامش توی وجودم میریزند. سلام احوال‌پرسی ام با آنهایی که دوستشان دارم٬ بغل کردن است. شاگرد‌هایم را که بعد از چند ترم توی موسسه میبینم٬ بغل میکنم. صفای فیلم دیدن با مامان به این است که کنارش دراز بکشم. هنوز بیدار که میشوم مامان را صدا میزنم تا روی تختم بشیند و کمی بغلم کند. وقتی استرس دارم٬ ناراحتم٬ خوشحالم٬ هر چه که هستم٬ دلم بغل میخواهد. 

شاید هنوز هم میترسم؟! شاید فهمیده بودم که ممکن است مرا به دنیا نیاورند؟ شاید محکم بند ناف مامان را چنگ زده بودم و گفته بودم تنهایم نگذارید! و حالا برایم راه حل همه چیز شده است٬ به معجزه‌اش ایمان آورده‌ام. شاید حتی دلیل اینکه آدم‌ها میگویند٬ کنارم آرامش دارند٬ از آرامش و امنیتی‌ست که خودم تمام این سال‌ها گرفته‌ام و اعتمادی‌ست که به واسطه‌ی همین بغل‌ها به دنیا دارم. شاید برای همین٬ آغوش من هم به روی درد‌های اطرافیانم همیشه باز است!