تا حالا دوستای زیادی داشتم که معتقد بودن من آدم پیچیدهای هستم! شناختن من سخته٬ یا غیر قابل پیشبینیام! از خیلیا شنیدم٬ چه نزدیک و چه دور که٬ «خُب در مورد تو فرق داره».. دختر و پسر هم نداشته... .
دوستی داشتم توی دبیرستان که معتقد بود٬ خودش رو از طریق بقیه شناخته.. فکر میکنم حرفش تا حدی درست بود! یعنی آدم هرچقدر هم که به یه سری چیزا اعتقاد داشته باشه٬یا اونا رو درست بدونه٬ ممکنه رفتاری که از خودش نشون میده٬ چیز دیگهای باشه و برآیند نظر اطرافیانه ـ با توجه به میزان شناخت و صمیمیتشون ـ که میتونه قضاوت درستتری به آدم بده...
راستش همیشه فکر میکردم٬ که این اطرافیان اشتباه میکنن در موردم٬ خودم عقیده داشتم هیچ چیز پیچیدهای تو وجودم نیست و اونقدر رو بازی میکنم که به طرز عجیبی به راحتی میشه منو شناخت.. اما طبق همون عقیده ی پاراگراف دوم٬ حرفشون رو قبول میکردم.
چندی پیش٬ دوستی توییت کرده بود « اعصابم خورد میشه وقتی کسی رو به خاطر یکی دیگه میپیچونم» جواب داده بودم که هیچ وقت به خاطر من یه وقت نپیچونی کسی رو٬ و من رو هم به خاطر یکی دیگه.. بهم وایبر مسج داد که « تو خب فرق میکنی شهرزاد٬ من میشناسمت»...
تو ۱۸ سالگی٬ یه نوشتهای داشتم که یه جاش نوشته بودم: « درک آنچه ساده است برای آدمیان سخت تر است٬ به همین دلیل می بایست برای هر مسئله ساده ای٬ صورتی دشوار بیابیم و از آن طریق به حل مسئله بپردازیم.»
اخیرا٬ متوجه شدم٬ در این مورد خاص٬ قضاوت خودم درست تر بوده. البته باز هم به خاطر ماجراهایی که توش قرار گرفتم این اطمینان بهم داده شده.. اما دقیقا نکته همینجاست.. که زیادی هیچ پیچیدگیای ندارم. شاید وقتی حرفی میزنم٬ طبق عادت خیلیا بخوان ازش برداشت های مختلفی بکنن٬ و انتظار نتیجه ی خاصی داشته باشن٬ در صورتیکه من هیچ وقت منظوری بجز چیزی که بیان میکنم ندارم. شاید غیر مستقیم بخوان به من یه چیزی رو بفهمونن در صورتیکه بازم من به ندرت برداشت دیگه ای از حرفی که میشنوم میکنم.
فکر میکنم٬ همین باعث میشه کنار آدمایی که حرف امروزشون با فرداشون یکی نیست٬ احساس نا امنی کنم. آدمایی که نمیتونم بفهمم تو ذهنشون چی میگذره.. هر چند به نظر خودشون طبیعیش همینه! شاید برای همین خیلی چیزها که برای من غیرقابل بخششه٬ میبینم که خیلی ها به راحتی میبخشند...
تا وقتی نازنین از ایران نرفته بود ـ و نازنین هم از اون آدماییه که خیالم پیششون راحته ـ همه چیز آروم بود٬ کسی در کنارم بود که لازم نمیشد با هم معما حل کنیم٬پشت سر چیزی نمیگفتیم که توی روی هم نگیم.. خودمونو خوشحال نشون بدیم اما جای دیگه از هم غر بزنیم.. حرف همو به راحتی میفهمیدیم و گاهی حتی لازم نبود حرف بزنیم.. وقتی نازنین رفت٬ همه چی واسم عجیب شد! اما حالا دوباره اون آرامش برگشته... امیدوارم پایدار هم باشه:)
پی نوشت: اینجا وقتی از نیم فاصله استفاده میکنم٬ بعد از پست کردن به هم میچسبه نوشته ها٬ از پاراگراف خط آخر پاراگراف دوم یادم اومد٬ قبلی ها رو درست نمیکنم٬ بابت بعدی ها هم که فاصله است نه نیم فاصله٬ عذرخواهم!
پی نوشت ۲: بعد از نوشتن عنوان پست٬ متوجه شدم که معادل فارسیش میشه « من همانم که هستم؟» و دیدم اتفاقا خیلی هم به این پست میاد!