۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

Let the falling happens, if it has to happen.


تو که بروی٬ من تنها میشوم. آنقدر تنها که مثل روح‌های سرگردان٬ بی‌هدف از این سو به آن سو خواهم رفت. تو که بروی من آینه‌ها را نگاه میکنم و هیچ نمیبینم. هیچ چشمی که به من خیره شود نخواهد بود. تو که بروی٬ من چیزی برای خوردن ندارم. چون سیب‌ها را برای تو میچینم. باور نمیکنی اما تو که بروی من خندیدن را از یاد میبرم. دنیا رنگ‌‌ میبازد. مثل خواب‌هایم. مثل کابوس‌هایم. شب میشود و من میدوم و نام تو را صدا میکنم. از فضای سیاه خالی پشت سرم فرار میکنم و به در‌های بسته میرسم. تو که بروی من فریاد میزنم. 

دستم که رها شود٬ من گم میشوم. تنها میشوم. بی صدا میشوم. دست‌هایم را توی سینه ام و پاهایم را توی شکمم جمع میکنم و توی سراشیبی قِل میخورم. قِل قِل قِل. 

------------------------------

نمیدانم چند بار چرخ خواهم زد. اما آن پایین٬ یک آبادی هست٬ که کنار چاهی٬ پیرمردی دستم را خواهد گرفت. زن مهربانی٬ سیبی خواهد چید٬ پسرکی چشمک خواهد زد٬ گنجشککی آواز خواهد خواند. و کسی با لبخندش دلم را خواهد لرزانید.